یه دخترشاد
دوشنبه 89 اسفند 9 :: 9:2 عصر :: نویسنده : مرضیه عیاری
ژنرال وستوان جوان زیردستش سوارقطارشدند.تنهاصندلیهای خالی درکوپه،روبه روی خانمی جوان وزیباومادربزرگش بود.آنهاروبه روی آن خانمهانشستند.قطارراه افتادو واردتونلی شد.حدود10ثانیه تاریکی محض بود.درآن لحظات سکوت،کسانیکه درکوپه بودند2چیزشنیدند:صدای بوسه وسیلی.هریک ازافرادی که درکوپه بودندازاتفاقی که افتاده بودتعبیرخودش راداشت.خانم جوان دردلش گفت:ازاینکه ستوان مرابوسید.خوشحال شدم اما ازاینکه مادربزرگم اوراکتک زدخیلی خجالت کشیدم.مادربزرگ به خودگفت:ازاینکه جوانک نوه ام رابوسید کفرم درآمداماافتخارمیکنم که نوه ام جرأت تلافی کردن داشت.ژنرال آنجانشسته بودوفکرمیکردستوان جسارت زیادی نشان دادکه آن دختررابوسیداماچرااشتباهی من سیلی خوردم.ستوان تنهاکسی بودکه میدانست واقعاچه اتفاقی افتاده است.درآن لحظات تاریکی اوفرصت راغنیمت شمرده که دخترراببوسدوبه ژنرال سیلی بزند. نتیجه:زندگی کوپه قطاری است وماانسانهامسافران آن،هرکدام ازماآنچه رامیبینیم ومیشنویم براساس پیشفرض هاست وحدسیات ومعتقدات خودارزیابی ومعنی میکنیم،غافل ازاینکه ممکن است برداشت ماازواقعیت منطبق برآن نباشد. مامیگوییم حقیقت رادوست داریم امااغلب چیزهایی راکه دوست داریم حقیقت مینامیم موضوع مطلب : |
درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 130844
|