یه دخترشاد
دوشنبه 89 شهریور 1 :: 2:13 عصر :: نویسنده : مرضیه عیاری
وقتی در آخرین دادگاه زندگی،دادگاهی که شاکیانش اشک هایم و قاضی آن سرنوشت بود به جرم تنهایی محکوم شدم،نه از وکیلم که آوای حزین قلبم بود کاری برآمد ونه از شاهدانم که در ودیوارهای غم گرفته ی اتاقم بودند وقلب سپید دفتری که هر روز به خاطر خودخواهی من،عمرش را صفحه به صفحه از دست می داد.
پس،جزایم را حبس ابد در زندان غم ها نوشتند و بر پیشانی ام مهر کردند که:"این اسیر سرنوشت است وهیچ بخششی شامل حالش نمی شود .به غم ها بگویید هر روز به مهمانی لحظاتش بروند وردپای تلخ ستم شان را بر سر ورویش بنشانند."ومن از همانروز در تنگ ترین سلول انفرادی نامریی ذهنم نفس می کشم. آیا هیچ قانونی نیست که سکوت آزاردهنده ی سرد و بی روح را بشکند؟؟؟؟ پ.ن : چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری پ.ن : بلبلان را آرزویی جز گل و گلزار نیست دوستان رو لذتی جز لذت دیدار نیست( منتظرت دیدنتم بدجور ) پ.ن : دوستان خوبم خواهش می کنم که نظرهای تکراری نذارین مرسی موضوع مطلب : |
درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 131224
|